♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

 

تمام حس ها رو دورم میچینم


و دایره ای از تردید و تنهایی درست میکنم


دایره ای که خودم را در آن حس میکنم


نا گاه دایره برایم تنگ میشود تنگ و تنگ تر


انگار میخواهم له شوم در این محلکه



بقیه حس ها را زیر پایم میگذارم


عشق شادی... تاقدم را بلند کنم


شاید بتوانم از این محلکه فرار کنم


از دیوار هایش که تنگ و تنگ تر میشود


به خودم می ایم که جایی در این عرصه خاکی ندارم



پس چرا نمیگذارم له شوم


آمدنم را نخواستم و با خواست دیگری امدم


رفتن با اوست اما ماندنم هم همینطور


عروسک دردستانم وخودم عروسکی در دستان زندگی


 فریاد های بسیاری در گوشم هست که میخواهند کر شوم


قهقه فریاد اه ودرد...



میله ای کنار دیوار است بر میدارم و بر دیوار ها میکوبم


یاد کوبیدن های زندگی بر کمرم و بر جسه ی کوچکم میافتم


پس دست بر میدارم از این کوبیدن ها


اما این که دیوار است نه من


زندگی نیستم درد را درتمام وجودم حس میکنم


باز هم غمگین میشوم و در تار پود این زندگیه غمزده میتنم 


و پکی به سیگار تنهاییم میزنم به دیوارشکسته ای که


سالهاست پشت سرم ساخته شده تکیه میدهم


و به اندیشه های بی فردای خود فرو میروم



چه ساده شکسته شده بغض شادیم


و چه ساده برده شده ام به خیالی که خود نمیدانم


خیالش چیست روزی عاشق تنهایی بودم


و با خود می اندیشیدم اما این روزها بیصدا در خود میشکنم 


روزگاری بود که شکستنم همراه با صدا بود


اما حالا چه در این غمکده و دخمه ی سکوت


چه کسی به دادم میرسد تنهایی و خاموشی ازآن من است

 

 

ته نوشته :

 نخاله هایی در کنارم حس میکنم و


میبینم نوشته هایم بوی تعفن گرفته اند و


میخواهم روی هر چه که دورو برم هست بالا بیارم


روی هر چی خوبیه روی دروغ تنهایی شکست غم...


*نســــــــــیم*



                                                  

نوشته شده در سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:28 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا